در تک تک  ثانیه های امروز دستان تو را جستجو میکردم. اما جز اندوه و بیکسی کسی هم قدم لحظه هایم نشد.

من مهمان  ابرهای بارانزای دلتنگیم.

همه وقت میبارم. و اشکهایم این تاریکی شب را ستاره باران کردند.

مبهوت زیبایی غم میشوم. آنجا که شانه ای نیست که تکیه گاه بی کسیم شود. آنجا که دستی نیست تا گونه های نم زده ام را نوازش کند. آنجا که بوسه ای نیست تا بغضهای بی دلیلم را آب کند. آنجا که تو نیستی و من! گزینهی ثابت همهی این مرثیه ها به انتظارت شمع روشن میکنم و تا پایان این شمع عشق را میچشم.

سکوت در همهی خیابان ها حاکم است. انگار همهی مردم این شهر دل شکسته دارند. یا شاید هم عاشقی را بلد نیستند.

چه به سر خدا آمده. او هم دنیا را به خمیازهی نادانی دچار میبیند؟

به راستی که پایان جهان است. زیرا که عشقی نیست تا نجات دهندهی ما باشد.

خودمانیم، یک بار آغوش بگشا تا ببینی چقدر آرام و بی درد سرُ جانم را پیش کش تو میکنم.

فقط همین امروز؟.